خاطرات يک رواني

عاصف اديب
asefadib@yahoo.com

خاطرات يک رواني


عاصف اديب

شنبه 5/5/1381
- 8 صبح: دلهره و اضطراب براي من تازگي ندارد. ولي حالا که نيلا هست ، نميخواهم بيقرار و پريشان باشم.
تا چند دقيقه ديگر بايد براي رفتن آماده شوم. نيلا ، نيلا ، نيلا ، نيلا ... ميخواهم هزاران بار نامت را بنويسم.

-12 ظهر: کار در کتابخانه با روحيه من سازگار است و نيلا اينرا خوب فهميد.اينجا هم وقت براي مطالعه دارم و هم براي نوشتن... به او مديونم.
او تنها کسي است که حالا دارم. از همان نخستين نگاه فهميدم که او با بقيه فرق دارد.
مهر و دوستي با او، دارويي است براي تمام دردهاي روحي و فلسفي ام. براي همه تنهاييها و نگرانيها و نااميديهايم. ديگر واهمه اي از چيزي ندارم. وقتي با او هستم ، ديگر هيچ نميخواهم. تنها و تنها دوست دارم با يکديگر باشيم، بفهميم و شاد شويم. او همه حرفهايم را ميفهمد و اين، گاه چنان شعفي به من ميبخشد که ميخواهم او را در آغوش بفشارم ، شايد از حجم خلا و فاصله اي که ميان من و ديگران است- به واسطه اينکه او نماينده و عصاره همه آدمهاست- کاسته شود. گرچه ديگر هيچ کاري به ديگران ندارم. مهم اينست که نيلا مرا به زندگي باز گردانده است و خوشحالم که قبل از مرگ ، طعم خوش مهر را چشيده ام و آفتاب شادي را بر تن سرد تنهايي ام حس کرده ام. بيست و هفت سال از زندگي ام بيهوده گذشت و اکنون که دو روز به تولد بيست و هشت سالگي ام مانده است، ايمان دارم که خوشبختم. در کنار او انگار دارم به راز زندگي دست مي يابم. احساس ميکنم مرا از آوارگي در اين دنياي از چهار سو گسترده ، از ترس و واهمه از موجودات و حوادث، از نيستي و نابودي و گمنامي ، از تمام آن چيزها که مرا ميرانند و ميترسانند و آزار ميدهند ، رهانيده است. من به تمامي، دگرگون شده ام. مهر او ، همينکه هست ، همينکه دوستش دارم ، مرا واميدارد که زنده باشم ، خوب باشم ، تلاش کنم و موفق باشم تا شايد او را خوشحال کنم. و اينها همه براي اوست. تنها به خاطر اوست که ميخواهم کار کنم ، منظم باشم ، غذا بخورم و حتي بنويسم. من که ديگر هيچ راهي براي ادامه نداشتم ، پس حالا اهميتي ندارد که چه بر سرم مي آيد. از بد که بدتر نميشود. چه معلوم، شايد حق با او باشد و عاقبت روزي به اين نتيجه برسم که اشکال از خودم بوده است. او برايم نه صرف يک تجربه ، که آخرين مرز وابستگي ام با اين جهان است. و حالا خوب ميدانم اين همه احساس نزديکي، اين همه زيبايي که بين ما وجود دارد ، جاي ترديد ندارد و اين رابطه ، ابدي و جاودانه است.

- 4 بعد از ظهر: تازه به خانه رسيده ام. بايد استراحتي بکنم تا براي قرار ساعت هشت امان آماده باشم.

- 12 شب: با اينکه ديروقت است و بايد بخوابم ولي ترجيح ميدهم بيدار بمانم و در مورد امشب بنويسم.
مثل هميشه کمي دير آمد. در خيابان، از دور که او را ديدم صداي قلبم را مي شنيدم که بر سينه ام مي کوفت. جليقه اي سرخ رنگ به تن داشت که واقعا بر تن او زيبا بود و شاخه گل رزي که در دستش بود خودنمايي ميکرد. قبل از اين گل رز برايم سمبل جالبي نبود. ليکن از اين پس گل رز و رنگ سرخ آن نماد خاطره امشب خواهد بود. باز هم تنم تبديل به پاره اي آتش شده بود در حاليکه دستانم سرد بود و او اينرا به راحتي فهميد. تمام لحظات امشب ، اينکه او در کنارم بود ، برايم معجزه اي بود شفا بخش، که در هر لحظه احساس استواري بيشتري ميکردم.
به اتفاق مدتي در خيابانها راه رفتيم و گپي زديم. به او گفتم : من هميشه از اينکه در جمعيت پياده روها قدم بزنم و در ميان مردم عادي گم شوم لذت ميبرده ام اما برايم خوشايند نيست که در اينهمه ازدحام و شلوغي، بيکس باشم. دوست دارم فقط در کوهي ، دشتي ، يا حتي خياباني خلوت ، يکه و تنها و با خودم باشم ، و او مثل هميشه به تمام حرفهايم با علاقه و آرامش گوش ميداد و در نهايت سري به نشانه تاييد و فهميدن تکان ميداد. اين حالت او را خيلي دوست دارم. گفتم: از اينکه با تو هستم خوشحالم.
پيشنهاد رفتن به سينمايي را دادم که در آن فيلمهاي هنري نشان ميدهند. احساس کردم او بيشتر مايل است به ديدن يک فيلم ديگر برويم. اما چون مخالفتي نکرد ، به خودم گفتم اشکال ندارد، حتما خوشش مي آيد. فيلم ، "نيلوفر آبي" نام داشت. فيلمي ساده و سنگين بود ، و زندگي يک زن عکاس مشهور را به تصوير ميکشيد که در مورد يک نوع گل نيلوفرآبي شنيد که از آن کسي عکسي نگرفته بود. عکس گرفتن از اين گل به تمام رويا و زندگي زن بدل شد و بالاخره پس از چندي ، به روستايي که گل در مردابش ميروييد سفر کرد اما در کمال تعجب دريافت که مردم بومي آنجا طبق يک سنت و عهد قديمي حاضر به نشان دادن آن گل به او نيستند و با عکاسي و حتي نقاشي از آن مخالفند چراکه اين گل ، يک نيلوفرآبي معمولي نبود بلکه براي آنها موجودي مقدس و افسانه اي بود و حتي اعتقاد داشتند هرکس به آن نزديک شود کشته خواهد شد. بالاخره زن عکاس تصميمش را گرفت و پنهاني و شبانه با قايقي کوچک به مرداب رفت و عاقبت گل را يافت اما هنگام طلوع خورشيد وقتي که روي گل خم شده بود تا عکسي بگيرد، تعادلش را از دست داد و در مرداب افتاد و خفه شد. اما اصل قضيه اين بود که در آخرين لحظه، همان عکسي را که ميخواست گرفت.
فيلم مرا تحت تاثير قرار داده بود. اما احساس ميکردم براي نيلا چندان خوشايند نبوده است. در واقع از اينکه ميل خودم را ترجيح داده بودم پشيمان شدم. در اوسط فيلم به يکباره و بي اختيار، گريه ام گرفت . او متوجه شد و دستم را محکم فشار داد. دليل هيچکدام را نفهميدم. شايد سينما مکان امني است که آدم در تاريکي اش هرطور که ميخواهد ميتواند باشد.
بعد از سينما، به رستوراني رفتيم که دلخواهمان است و اغلب به آنجا ميرويم. در تمام مدتي که با هم بوديم صحبت ميکرديم و چه شيرين و دلچسب بود. خوب ميدانم او ستاره گرم و به اصطلاح مهرگياه دارد. وقتي حرف ميزند کاملا مجذوب و شيفته سخنان او ميشوم.
از دوست هم اتاقي اش ، نارسي ، ميگفت. نارسي را خوب ميشناسم، دختري شهرستاني است که تنها کارش روابط عاشقانه با مردهاست و شايد هم عاشق معاشقه است. او ميدانست دوست ندارم از نارسي صحبتي شود اما از روابط جديد او ميگفت که چقدر هوس آلوده است و چقدر خنده دار و تفاوتهاي رابطه خودمان را با روابط نارسي ميگفت که البته از اين موضوع هردو خوشمان آمد، و گفت که فعلا مجبور است او را تحمل کند، و بعد، از دانشگاهش گفت واينکه چطور ترم آخر را ميگذراند و پسرهاي دانشکده اشان چگونه هر کدام ميخواهند از راهي باب دوستي با او را باز کنند و او چگونه پاسخ آنها را ميدهد. هميشه به وفاداري و يکرنگي او ايمان داشته‌ام، اما بعد، من هم باز برايش تکرار کردم که دوست دارم آزاد و رها باشد و نميخواهم دوستي با همچو مني براي او و آينده‌اش سد راهي باشد. به او گفتم: مبادا به خاطر من با آنها رابطه برقرار نکني ، اگر ميبيني مناسبند ... که باز هم مثل هميشه حرفم را قطع کرد و گفت: باز که از اين حرفها زدي و بعد توضيح داد که مرا بخاطر تفاوتهايم با ديگران دوست دارد. با اينحال خودم خوب ميدانم چقدر غيرقابل تحملم. واقعيت اينست که از به اسارت در آوردن او متنفرم. ميخواهم با هم دوست باشيم ولي رابطه اي ساده ميخواهم ، همراه با عمق زيادي که هميشه آرزو داشته ام و احساس ميکنم در حال حاضر چنين است.

در گذشته ، هرگاه با دوستانم بودم و موضوع صحبت به مسائل روزمره زندگي کشيده ميشد خيلي زود از بحث فاصله ميگرفتم. اما با او که هستم بيشتر ، صحبت از خودمان و اتفاقات ساده زندگي امان ميشود. حتي بر خلاف انتظارم امشب هيچ صحبتي از فيلم نيلوفرآبي نشد. حتي حرفي از تحقيق جديدم روي جشنها و آيينهاي مذهبي کهن کشورم هم نشد. برايم عجيب است و به خود ميگويم چطور ممکن است اينهمه تغيير کرده باشم ، مني که به موضوعي غير از بشر، آينده، تاريخ ، هنر، عشق و مرگ فکر نکرده ام چگونه ميتوانم تمام آنها را فراموش کنم و به اين مسائل جزيي بپردازم که امروز چه خوردم و کي خوابيدم! به خودم ميگويم شايد هم راز زندگي همين باشد. چيزي که تابحال از آن دور بوده ام و هرگز به آن تن درنداده ام. – همين الان خوابي که ديروز بعدازظهر ديدم را به ياد آوردم. از بس ديروز در رختخواب ماندم و فکر کردم ، حتي يک کلمه هم ننوشتم. انگار با در رختخواب ماندن ميتوان خستگي يک هفته کار و تلاش را در يک روز جمعه بدر کرد!
از ديروز ، جمعه ، چيز زيادي به ياد نمي آورم. نبايد هم بياورم چون کار خاصي نکردم.
از صبح در فکر گذشته بودم. افکارم مثل آبي که جاري باشد، بي اختيار از ذهنم عبور ميکرد. به ياد آوردم چطور تا دوره دانشگاه هيچگونه تصوري از زندگي، عشق و يا مرگ نداشتم و حتي به اين چيزها فکر هم نميکردم. تنها، هرچه به من ياد داده بودند و در کتابها خوانده بودم ، برايم حکم قطعي و نهايي بود. از مسائل ديني گرفته تا سياسي تا شخصي. حرفهاي پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ هميشه در گوشم صدا ميکرد. تا اينکه وارد دانشگاه شدم و مجالي يافتم تا آنچه را ميخواهم بخوانم و آنچه را ميخواهم بشنوم و ببينم. همان وقتها بود که فهميدم چقدر ماه پراهميت است و يا تنهايي چقدر ميتواند بزرگ باشد. کلي از خاطرات دوستان گذشته را به ياد آوردم که چطور هر يک در پي بهره اي بودند از زندگي مادي و اينکه چطور روابط مادي و جنسي خودشان را بر همه چيز ترجيح ميدادند و جالب بود که به ياد آوردم اولين باري که به مرگ انديشيدم ، پس از خواندن کتابي از سيمون دوبوار بود و اينکه چطور بعدها همه روابط خودم را بريدم و به مسکنهاي بيروني پناه بردم. و خوشحال شدم از اينکه هيچگاه استعداد اعتياد نداشته ام وگرنه الان زندگي ام طور ديگر بود يا اصلا نبود!
اولين باري که ميخواستم خودکشي کنم را به ياد آوردم که چطور طنابي از سقف آويزان کردم و چهل دقيقه تمام روي صندلي ايستادم اما جرات پريدن نداشتم واين ، مال وقتي بود که تنها دوستم را از دست دادم. و يا دفعات بعد که به هيچي و پوچي رسيدم و زندگي را جز تکراري از مکررات نديدم. و يا زمانيکه به کاستيهاي خودم پي بردم.
اما گره گاه و نقطه کور دردهاي من، اينجاست که ديروز پس از مدتها ، دوباره در پايان انديشه هايم به يک نقطه ميرسيدم: تصويري که هميشه همراه من بوده است: لوله يک کلت در دهانم و ... شليک. يا گاه که اشتباهات گذشته تاريکم را بياد مي آوردم خودم را ميديدم که دارم با سرعت و شدت هرچه تمامتر ميدوم. رو بسوي مقصد بي‌واژه اي که هرگز ندانستم چيست.
حالا ديگر هيچ به ياد نمي آورم. شايد افکار ديروز، پس لرزه هاي آن زندگي گذشته ام بوده است و شايد خوابي هم که بعدازظهر ديروز ديدم بخاطر همين افکار بوده:
در عالم خواب تبديل به کودکي شده بودم. چند نفري دورم حلقه زده و از بالا، روي من خم شده بودند. شايد تازه متولد شده بودم. در مورد من حرف ميزدند و هر يک نظري ميدادند. يکي اشان دستي به سرم ميکشيد. ديگري قربان صدقه ام ميرفت، آن يکي انگشتش را به لبهايم ميزد ، انگشتي بزرگ و زمخت، و ميگفت: بگو عمو! در حاليکه من هيچگاه عمويي نداشته ام. از آنها خسته شدم. خواستم حرفي بزنم اما نتوانستم. انگاري لال شده بودم. هرچه تلاش کردم بيفايده بود و آنها همچنان ادامه ميدادند. خواستم فرياد بزنم و گريه سر دهم، اما اين قدرت را هم نداشتم. عاقبت آنقدر به خودم فشار آوردم و زور زدم که از خواب پريدم.
وقتي بيدار شدم ، بدنم هنوز منقبض بود.
خب ديگر دير وقت است و بايد بخوابم.


يکشنبه 6/5/1381

- 9 شب: اينکه کارم امروز چقدر خسته کننده بود بماند. اتفاقي که امروز افتاد، مثل شکستن پله نردباني بود که از آن بالا ميرفتم. راستش باورم نميشود يا بنظرم مي آيد که اشتباه متوجه شده ام. هرچه از صبح تا حالا فکر ميکنم ، مفهوم حرفهايي را که نيلا گفت ، متوجه نميشوم.
صبح، نيلا به محل کارم آمد. با اينکه قبلا هم آمده بود اما از ديدنش تعجب کردم. به اتاق کارم رفتيم و آنجا بود که حرفهاي تازه اي از او شنيدم. او گفت: فردا روز تولد تست. ( و البته اينرا خوب به ياد داشتم.) و ادامه داد: هديه اي که من ميخواهم به تو بدهم يک هديه عجيب و غير عادي است. ( در آن لحظه با خودم گفتم چه چيزي خريده که اينقدر عجيب است. چند ماه پيش از من پرسيد: براي روز تولدت چه بخرم؟ و بالاخره به او گفتم: جوهر خودنويس! خنديد و پرسيد: چه رنگي؟ و من گفتم: به سليقه خودت. وقتي صبح آنطور گفت، به خودم گفتم نکند جوهر جديدي به بازار آمده است و يا اينکه او خود جوهري با رنگ خاص درست کرده است! به هر حال هميشه دوست داشته ام نوشته هايم با رنگ و جوهري باشد که او به من داده است.)
او ادامه داد: اين ، يک هديه دو طرفه است، يعني هم من به تو چيزي خواهم داد و هم تو به من. حالا ديگر هردويمان لياقت آنرا داريم. من ، سراپا گوش بودم و دم نميزدم تا اين ثانيه ها زودتر بگذرد. برايم خيلي جالب بود. پرسيد: حدس نميزني چه ميخواهم بگويم؟ تکاني خوردم و گفتم: اوم... نه، نميدانم ، من و تو چيزي کم نداريم و اگر چيزي هست که تو فهميده اي، خيلي ميخواهم بدانم آن چيست. با حالتي تمسخرآميز سرش را چرخانيد و گفت: نه ، نه ، تو خيلي پرتي. اصلا دير ميگيري! ( و البته من به شنيدن اين جمله عادت دارم) و ادامه داد: ببين! من و تو همديگر را دوست داريم ، حالا هم همه چيز مهيا است. اينجا يک کشور غربي نيست و ما بايد دير يا زود تکليفمان روشن شود. ( به خودم گفتم چقدر اين کلمه تکليف از من دور است! ) ... حالا ميتوانيم و لياقت اينرا پيدا کرده ايم که با هم و زير يک سقف زندگي کنيم. اين جمله را خيلي سريع گفت. آرنجم روي دسته صندلي و کف دستم زير چانه ام بود که اينرا گفت. در همان حالت ماندم. ميدانستم منتظر عکس العمل من است اما قيافه ام هيچ تغييري نکرد و همچنان مات و مبهوت مانده بودم. البته احتمالا حدس ميزد که قيافه‌ام چه شکلي خواهد داشت. لبخندي زد و از جايش برخاست ، لباسش را مرتب کرد و با حالت خاصي که نشان از اطمينان و شادي داشت خداحافظي کرد. من هم تا دم در او را مشايعت کردم و از او خداحافظي کردم. آرام برگشتم و خودم را روي صندلي ول کردم و براي مدتي سرم را روي پشتي آن گذاشتم.
قدرت حرف زدن نداشتم. اصلا متوجه نميشوم که منظورش چه بود. فقط چند کلمه از حرفهايش در گوشم مرتبا تکرار ميشود: هديه دو طرفه ، لياقت ، دير ميگيري ، کشور غربي ، تکليف ، زير يک سقف ...
شايد خبر مرگ پدرم را راحت تر هضم ميکردم. يعني آيا منظورش اين بود که ما با هم ازدواج کنيم؟!
بنظرم مي آيد يک لايه خاک روي همه چيز نشسته است.



دوشنبه 7/5/1381

- 7 صبح: ديشب همپاي خود شب بيدار و در هول و هراس حرفهاي نيلا ، در افکارم غرق بودم. يکي دوبار هم که چشمهايم گرم شد ، زود از خواب پريدم. يکبار خواب ديدم که عکاس شده ام و وظيفه ام اينست که از همخوابي يک زن و مرد عکس بگيرم. از حالت مشمئزکننده و نفرت آور آن بيدار شدم. بار ديگر خواب ديدم که به استخري رفته ام و از پله هاي تخته پرش آن بالا ميروم. وقتي روي تخته پرش قرار گرفتم و پايين را نگاه کردم ديدم کيلومترها از سطح زمين فاصله دارم و زير پايم کوير خشک و بي آب و علفي است. از شدت ترس نفسم بالا نمي آمد. و بعد احساس کردم يک نفر مرا هل داد. شايد در حين سقوط مرده بودم و وقتي به زمين برخوردم ، انگار که از روي تخت افتاده باشم تکاني خوردم و از خواب پريدم. عرق سردي بر پيشاني ام نشسته بود. برخاستم، آبي خوردم و باز به رختخواب رفتم. ميترسيدم چشمانم را ببندم و باز خواب ببينم. چند بار بلند شدم و نشستم و مثل روحي که از گور گريخته باشد به ديوار روبرو خيره شدم. حالا ديگر از معني حرفهاي او مطمئن شده ام. حتي نميخواستم چيزي بنويسم تا اينکه چند دقيقه پيش تلفن زنگ زد. نميتوانستم و نميخواستم گوشي را بردارم. گرچه حدس ميزدم چه کسي است. بعد از چند زنگ، صداي نيلا را از دستگاه پيغامگير شنيدم که با شادي خاصي گفت: تولدت مبارک! هنوز خوابي؟ چند دقيقه اي گوشي را نگه داشت و باز پرسيد: خوابي؟ و بعد قطع کرد. حتي از رختخواب بيرون نيامدم. همين الان هم به حالت خوابيده مينويسم.
هميشه آدمهاي اطرافم يا بي احساس و بي معرفت بوده اند يا دزد يا دروغگو يا خودخواه يا مغرور يا... همه و همه عيبي داشتند که مرا از آنها فراري ميداد. اما اينبار قضيه فرق دارد. اينبار ، کسي که با تمام وجود دوستش دارم ، کسي که ميدانستم ميفهمد ، کسي که ميدانم دوستم دارد ، صادق و يکرنگ است ، کسيکه مثل مادر است برايم يا مثل خواهر ، ميخواهد که با او ازدواج کنم. چه ميتوانم بگويم.
قلبم چنان تپشي گرفته که انگار ميخواهد همه رگ و ريشه هايم را بکند و نابود کند.من که خودم خوب ميدانم اين کسي که دارد مينويسد، نفس ميکشد و زندگي ميکند ، مدتها پيش مرده است. من توانايي کشيدن بار يک زندگي را ندارم. اصلا انگار من براي زندگي خلق نشده ام. مرا آفريده اند که بدبخت باشم و آخرين بدبختيم هم مهر نيلا است که به دلم نشسته. شايد هم اصلا مهري در کار نبوده و من با آنهمه ادعا و اطمينان، اسير هوا و هوس خودم شده ام. اسير ستاره گرم او شده‌ام.
تقصير او چيست. او که ميخواهد زندگي کند ، عشق بورزد و خوشبخت باشد. تقصير او چيست که من آدم نيستم. اما عجب اشتباه فاحشي کرده است که فکر کرده من به درد زندگي مشترک با او ميخورم. اين نشان ميدهد که مرا نشناخته است. اما نکند من دارم به خودم دروغ ميگويم. نکند اينها همه ، فرار من از زير بار مسووليت است يا اصلا ميخواهم مثل ديگران نباشم تا راحت تر باشم ... نميدانم.
آخر من که سعي کردم زبان آدمها را بفهمم و مثل آنها باشم ، من که سعي کردم دوست آنها باشم و با آنها زندگي کنم ، ولي آنها خودشان هريک پي چيزهايي اند که من نيستم. چطور ميتوانم مثل آنها باشم وقتي آنها از صبح تا شب پي پولند و از شب تا صبح ... گويي وجودشان در دهان ، معده ، روده و آلت تناسلي خلاصه ميشود. من چگونه ميتوانم خودم را گول بزنم ، خودم نباشم و دنبال چيزهايي بروم که به آنها علاقه ايي ندارم.
هميشه آرزو داشتم علايقي شبيه به اطرافيانم داشتم ، آنوقت هيچ دردي نداشتم و وقتي يک نفر دل به من ميسپرد و من هم به او علاقه ايي داشتم ، با هم زندگي ميکرديم ، بچه دار ميشديم ، خوشحال بوديم و احساس خوشبختي ميکرديم و بعد هيچ آرزويي نداشتيم جز اينکه بچه هايمان و نسلمان رشد کنند و خوشبخت باشند. اما حالا ، من با زمين و آسمان در تعارضم.
اصلا نيلا چه چيزي در من ديد که فکر کرد ميتواند در کنار من به آنچه ميخواهد برسد. آيا آن زمان که به او گفتم هيچ کس و هيچ چيز ندارم ، فکر کرد براي دلخوشي او ميگويم ، تا بيايد و فرشته نجات من باشد ، يعني دستم را بگيرد و مرا راه ببرد و مرا به آنچه ندارم برساند؟!!
پس نکند همه اين لطفها و محبتها و دوستيها ، به خاطر همين بوده است. يعني او به من ترحم کرده ، يا حتي مثلا احساس کرده ميتواند با به راه انداختن من ، آن رويايي را که در سر دارد اجرا کند. يعني يک زندگي مشترک آرام و موفق از ديد اجتماع. شوهري داشته باشد که بگويند روشنفکر است و آنوقت او به ديگران پز بدهد که شوهرش چنين است و چنان است. آه ... لعنت. لعنت باد بر من ابله. آدمي مثل من فقط بدرد اين ميخورد که در موردش با تعجب حرف بزنند.
من با اين همه حماقتم عجب خيانتي در حق عزيزترين کسم کرده ام. کاشکي فهميده بودم که او مثل من نيست و اگر به حرفهايم گوش ميکند ، تاييد ميکند و يا سخناني ميگويد که به مذاق من خوش مي آيد ، نه به خاطر تشابه امان که به خاطر ترحمي است که در حق من ميکند. يا در حق خودش؟!! نميدانم. من که هزار بار برايش گفته بودم که چقدر از رفتار و آداب و سنن اجتماعي انسان بيزارم. من که به او گفته بودم ازدواج از ديد من ، قرار مسخره ايست بين دو آدم. قرار و عهدي که در آن جز زندان و اسارت چيزي عايدمان نميشود. حالا چه شد که که اينگونه گفت و چنين چيزي از من خواست. نکند فکر کرده حالا که سر به راه شده ام حتما آن مرضي که در گذشته داشته ام و بواسطه آن اين حرفها را زده ام ، بهبود يافته و حالا زمان يک زندگي واقعي است و من " لياقت" اين زندگي را پيدا کرده ام.

- ساعت از هشت گذشته و من هنوز در رختخوابم. تلفن دوباره زنگ زد و باز هم او بود. اينبار با لحني متفاوت صدايم ميکرد ، وقتي نااميد شد ، گفت: ميدانم که در خانه اي ، پس چرا گوشي را بر نميداري؟ و من شرمسار از او در حالي که داغ شده بودم ، جرات برداشتن گوشي را نداشتم. آخر به او چه بگويم. بگويم که: نه نيلا ! من آن کسي که ميخواهي نيستم. دلش را بشکنم و او را پس بزنم؟!
اينست هديه تولد من: نه راه پيش دارم و نه راه پس. حتي اگر بخاطر احترامي که براي او قائلم ، به او جواب مثبت بدهم ، خيانتي دو چندان در حق او کرده ام. او استحقاق بيشتر از اينها را دارد. آخر چرا بايد مرا دوست داشته باشد. مگر من چه چيزي دارم. او که خود دختر کاملي است و خيلي ها هم خواهان او هستند.
هرچه باشد ، حالا شکاف بين ما هويدا شد. هنوز هم باورم نميشود. مثل بوکسوري که از ضربه اي سنگين نقش بر زمين شده و قدرت برخاستن ندارد ، گيج ام. نميدانم چه دارد بر سرمان مي آيد. تا ديروز ايمان داشتم که هيچ طوفاني نميتواند درخت دوستي مارا از بين ببرد و حالا ميبينم نه با طوفان که با اندک نسيمي از پاي در آمديم ، يا اصلا اينها توهمات من است و درختي در کار نبوده است و کل اين رابطه، اين دوستي ، اين مهر ، تصوير روياهاي من بوده است تا انساني بيابم که رنگ روياهاي مرا داشته باشد. و شايد او هم هيچ تفاوتي با ديگران ندارد. شايد او هم مثل نارسي است. ولي نه ، باورم نميشود.
اما آخر چطور ممکن است آنها با هم متفاوت باشند و اينچنين يار و ياور يکديگر! واي بر من. چه بايد بکنم؟ نميدانم. ميترسم. آن قهقهه دهشتناک ، در گوشم تکرار ميشود و قيافه شيطاني زندگي در برابرم ، بزرگتر ميشود. راه فراري نيست. اينها را همه ، به دست خود ساخته ام. کاش اصلا نبودم. کاش مرده بودم و اين فتنه ها به بار نمي آوردم.
و دوباره آن صحنه هميشگي ، آن سايه اي که هميشه به دنبالم است ، تصويري که با نام من عجين شده است : کلتي در دهانم و ... اما آخر چگونه. نيلا را چکنم. تلفن باز زنگ ميزند. زمان را نميدانم و نميخواهم بدانم.

- باز هم او بود. اينبار لحنش کاملا تغيير کرده بود. گفت: ميدانم که در خانه اي ، باشد ، اگر نميخواهي ، گوشي را برندار. اما حداقل دوست داشتم جوابت را به گونه اي ديگر ميدادي. مرا باش که ... و گريه سر داد... دلم سياه شد. ميخواستم بترکم. و ناگهان گفت: تو رواني هستي. و بعد صداي بوق اشغال... و نيلا تمام شد. همه چيز تمام شد.

- 7شب: از صبح تا بحال چند بار بطور جدي تصميم گرفتم که اين زندگي ابلهانه را پايان دهم. مثل کژدمي که در ميان حلقه آتش به دام افتاده است. اما توان آنرا ندارم. نميتوانم از دست اين شوربختي که هميشه همراه منست بگريزم. اما باز هم احساس ميکنم اين باد مرگ است که قايق مرا به حرکت واميدارد. فقط کاش ميشد من هم قبل از مرگ ، در جشن نيلوفر شرکت کنم و چهره حقيقت را ببينم. روي اين زمين لعنتي ، همه چيز با يک عشق شروع ميشود ، با کشداري يک زندگي و فرجام مرگ. و قبل از همه اينها يک گذشته نامعلوم است ، زماني که چيزي از آن به خاطر نمي آيد.
ديگر هيچ کاري ندارم جز اينکه اينجا بنشينم ، منتظر بمانم و بنويسم تا مگر از شر اينها خلاص شوم. شايد لبخندي هم بزنم.
آري درست گفت ، من رواني ام.

13/7/1381

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30175< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي